بسم الله الرحمن الرحیم
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
"داوود" چوپان بود. جوانی از بنی اسرائیل. پدرش او را برای دادن غذا به برادرانش عازم کرده بود. عازم به سپاه طالوت... اما داوود هنوز مناسب جنگ نبود. جوان بود و کم تجربه... ناگهان در میانه دشت صدایی عجیب شنید:"مرا بردار!" به اطراف نگاه کرد."مرا بردار!" به پشت سر نگاه کرد. اما دشت خالی بود."مرا بردار!" داوود با توجه به زیر پایش نگاه کرد. تنها چیزی که در آنجا رنگ خاکی ساده بیابان را به هم می زد قلوه سنگی بود. "مرا بردار! خداوند مرا برای هلاکت داوود خلق کرده." ناگهان در دلش احساسی پیدا شد. مملو از ایمان سنگ را برداشت و به مسیرش ادامه داد. مسیر را طی کرد تا از دور سیاهه لشگر طالوت را دید! ولی چرا اینقدر لشگر کوچک شده بود؟
طالوت سپاه خویش را پریشان می دید. آنها لشگریان جالوت را دیده بودند. و تعداد لشگرها را مقایسه می کردند... چه کسی جرات داشت که با جالوت تن به تن بجنگد؟ ناگهان سپاهیان به طالوت گفتند:"ای جالوت! ما نبرد را می بازیم." ولی طالوت بدانان گفت:" قال الذین یظنون انهم ملاقوا الله کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن الله و الله مع الصابرین" سپس به درگاه خدا دعا کرد. در این حین سربازی به سمت طالوت آمد و گفت:"جوانی ادعا می کند می تواند جالوت را شکست دهد." گفت او را بیاورند. چون آن جوان را دید تعجب کرد. ولی به او اجازه داد به نبرد جالوت برود. سپاه با امید نا امیدی به داوود نگاه می کند که از میان صفوفش می گذرد. بالاخره یکی شجاعت داد و حاظر به نبد با جالوت شد. اما ای کاش شخص دیگری بود... با سلاح دیگری می آمد نه فلاخن!
جالوت با خوشحالی به لشگر مقابل نگاه می کرد. با نیامدن حریف تن به تن روحیه سپاهش افزون می شد. بالاخره می توانست بنی اسرائیل را نابود کند... ناگهان جوانی از سیاهه لشگر دشمن جدا شد و به سمت او آمد. در جالوت احساس بدی پدید آمد. اما او ماهرترین جنگاورها بود. ایستاد تا جوان برسد. داوود گفت:"ای جالوت! بیا که برای کشتن تو آمده ام!" جالوت نگاهی تمسخر آمیز به جوان می اندازد و با اسب به سمتش می آید تا او را از پای در آورد... اما ناگهان یک شئ عجیب از دست جوان رها می شود و به میان دو چشمش میرود.
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
نزدیکیهای ظهر بود. بالاخره "محمد"(ص) به محل جنگ رسیده بود. اما با 313 نفر، چند تایی اسب داشتند اما بیشتر از نصف سپاه با چوب به جنگ آمده بودند. لشگر کفار وقتی که از دور سپاه پیامبر را دیدند. همگی به خنده افتادند! در این فکر بودند که به نصف لشگرشان استراحت بدهند. رسول روی زمین خم شد و مشتی خاک برداشت و به سمت سپاه کفار انداخت. ذرات خاک به طور عجیبی در هوا غوطه ور شدند. هر چقدر بیشتر به سمت دشمن پیشروی می کردند بر سرعت ذرات اضافه می شد. ذرات آنقدر پیشروی کردند تا به چشم کفار رسیدند. آری... خاک در چشمانشان رفته بود...
***
محمد(ص) و یارانش در حال جمع آوری غنائم و سوق دادن اسرا بودند که ندایی در گوش یاران رسول از زبان محمد(ص) بیرون آمد:"و شما آنان را نكشتيد، بلكه خدا آنان را كُشت. و چون [ريگ به سوى آنان] افكندى، تو نيفكندى، بلكه خدا افكند. [آرى، خدا چنين كرد تا كافران را مغلوب كند] و بدين وسيله مؤمنان را به آزمايشى نيكو، بيازمايد. قطعاً خدا شنواى داناست. "
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
نزدیکای غروب بود. آسمان برخلاف معمول چند روز بود که به رنگ قرمز در می آمد. گویی با یک چیزی همدردی می کرد... کاروانی از دور به سمت کوفه می آمد. مردم شهر همگی منتظر ورود عزیزانشان بودند... جنگاوران اسلام.... مردم خداجو... شهر را برای گرفتن جشن آراسته بودند. آنها بر یک "خارجی" پیروز شده بودند. زنان منتظر استقبال از شوهران خود بودند. همگی در ورودی شهر صف کشیده بودند و حاضر بودند. کاوانی وارد کوفه شد. مردم شهر شروع به هلهله و شادی کردند. ناگهان در میان کاروان اسرایی دیده شدند. اما انگار که این اسیران از کوچک به بزرگ رنج و دردی نداشتند. اشکی به چهره هایشان نبود... یکی از میان مردم به سمت علی بن الحسین رفت و گفت:" سپاس خدای را که شما را خوار کرد." حضرت نگاهی به او انداخت...
***
سجاد در حال خواندن کتاب است. سجاد با اشک می خواند: "و پس از سخنان حضرت زینب مردم کوفه همگی ناله به سر دادند و از امام تقاضای اجازه جهاد دادند. اما امام نپذیرفت." سپس کتاب را می بندد و از خانه خارج می شود تا به مراسم زینبیه برسد.
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
حسین در حال شنیدن توضیحات است. نقاطی که فرمانده به آنها اشاره می کند چند صد متر آن طرفتر هستند. او غواص است. می خواهد از اروند یک کیلومتری عبور کند. فرمانده به موانع درون آب، جریانهای دریایی باسرعت بالا، کوسه ها و در گل ماندن غواص ها در آن طرف ساحل و تیر باران شدنشان اشاره می کند. عقل حکم می کند که حسین نرود. حتی یک درصد هم احتمال عبور نیست. اما حسین می داند که در خط مقدم جنگ با جهان قرار دارد. تمام دنیا جمع شده اند تا خمینی اش را از او بگیرند... تمام دنیا جمع شده اند تا بگویند تو باید یا کمونیست باشی یا لیبرال... می خواهند به او زور بگویند. و می داند که "ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم" نزدیک غروب است. و آسمان دوباره همانند همیشه سرخ شده. گویی هنوز عزایش تمام نگشته. انگار می خواهد بر سر اهل تجاوزکارش فرو بریزد. فرمانده هم چنان سخن می گوید. موانع بیشتری را می شمارد. می داند که از همه دنیا اینجا آمده اند تا نگذارند پیشروی اتفاق بیافتد. اما حسین می داند که درون کشور؛ در همین سمت خودی هم افرادی هستند که نقاب بر چهره گذاشته اند و منتظر فرصتند تا ولایت فقیه را تبدیل به لیبرال کنند. اکنون شب شده و عملیات باید آغاز شود. حسین به پیشروی در عملیات فکر می کند... با خود می اندیشد کهاسمم که حسین است! اگر لازم باشد فهمیده هم می شوم! حسین به سمت اروند می رود و فریاد می زند "یا زهرا!!" و به درون آب شیرجه می زند...
***
فاو فتح شده. اکنون جهان در حیرتند که چه گونه فاو فتح شده و حسین در حیرت است که چرا به جمع دوستانش نپیوسته. او درهای آسمان را دیده بود که برای او باز شده بودند، اما در حسرت آنها مانده بود. او امشب می خواست لاله باشد اما نشد!
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
پنجمین ارتش دنیا در مقابل چشمان علی درحال پیشروی است. علی می داند که ارتش اسرائیل بسیار قدرتمند است و برای نابودی تانکها باید چند گلوله موشک خرج کرد. اما او می داند حسین فهمیده کیست. او با تمامی وجود درک کرده که معنای شهادت چیست. او می داند که اسراییل اگر از این جلوتر بیاید در جان فساد دوچندان می شود. اما علی آماده و هشیار است. او از پناهگاه بیرون می آید و شروع به پرتاب موشک می کند. اما موشکش همانند پشه ای در تار عنکبوت گیر می کند و به تانک نمی خورد. اکنون عنکبوت با نفرت به سمت علی می آید تا او را له کند. علی چندین موشک دیگر می اندازد... اما فایده ندارد... سرانجام تصمیم را می گیرد... نارنجک ها را به خود می بندد و ...
***
صحنه خنده داری است. تانکهای قدرتمند مرکابا دارند از دست چند رزمنده ساده فرار می کنند. پنجمین لشگر دنیا شکست خورده... آن هم از 2000 خاکی و ساده!!
كم من فئة قلیلة غلبت فئة كثیرة باذن الله
رضا مصمم است. در بین جمع حرکت می کند. امروز روز جشن است. روز "بزرگی" برای کشورش! امروز او نشان داد که کل دنیا نمی تولنند حریف خدا شوند. امروز او نشان داد که هر چی فتنه گران بیشتر فتنه کنند و هر چی کفار بر علیه او در آیند، آگاهتر می شود. او به سمت یک دست فروش در میدان آزادی می رود و 4 تا ساندیس می خرد به کوری چشمان اوباما و ابلیس و دوتا نوچه فتنه گرشون! او نشان داد که ایران که شیعه با تمامی دنیای بی خیال و مست فرق می کند. نشان داد که شیعه از یهود هشیار تر است و نشان داد که مکر شیطان ضعیف. امروز روز خواری شیطان و فتنه گرانش و روز "باریک" شدن اوباما بود! او اکنون باید گام دیگری بردارد... گامی در جهت نابودی سران کفر و گامی در جهت یاری ولی. او اینک ولی فقیه را یاری داده و حالا نوبت یاری ولی امر است. اکنون او و امثال او باید پسته بخورند... باید پسته بخورند تا خونشان بیشتر شود. و اکنون است که می داند این را که "زود است که بیاید!". به گذشته بر می گردد و به فسادهایی که در زمین رخ داده است نگاه می کند. به کشتار پیامبران و به کشتار خورشیدهای تابانش نگاه می کند. می داند که هرروز سرخی آسمان به او یادآوری می کند که هنوز پرچم شش گوشه قرمز است... و هنوز قلب شیطان می تپد...و هنوز 313 نفر حتی با چوب پیدا نشده اند تا با آسمان عهد ببندند... و هنوز آفتاب بیرون نیامده...
"اللهم ارنی الطلعه الرشیده"
به امید ظهور
نظرات شما عزیزان: